در مدح يمين الدوله سلطان محمود بن ناصر الدين سبکتگين غزنوي

بر آمد پيلگون ابري ز روي نيلگون دريا
چو راي عاشقان گردان چو طبع بيدلان شيدا
چو گردان گشته سيلابي ميان آب آسوده
چو گردان گردباد تندگردي تيره اندروا
بباريد و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پيلان پراکنده ميان آبگون صحرا
تو گفتي گرد زنگارست بر آيينه چيني
تو گفتي موي سنجابست بر پيروزه گون ديبا
بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
به يک ساعت ملون کرده روي گنبد خضرا
تو گفتي آسمان درياست از سبزي و بر رويش
به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا
همي رفت از بر گردون گهي تاري گهي روشن
و زو گه آسمان پيدا و گه خورشيد ناپيدا
بسان چندن سوهان زده بر لوح پيروزه
بکردار عبير بيخته بر صفحه مينا
چو دودين آتشي کآبش بروي اندرزني ناگه
چو چشم بيدلي کز ديدن دلبر شود بينا
هواي روشن از رنگش مغبر گشت و شد تيره
چو جان کافر کشته ز تيغ خسرو والا
يمين دولت و دولت بدو آراسته گيتي
امين ملت و ملت بدو پيراسته دنيا
قوام دين پيغمبر ملک محمود دين پرور
ملک فعل و ملک سيرت ملک سهم و ملک سيما
شهنشاهي که شاهان را ز ديده خواب بربايد
ز بيم نه مني گرزش به جابلقا و جابلسا
دل ترسا همي داند کزو کيشش تبه گردد
لباس سوکواران زان قبل پوشد همي ترسا
خلافش بدسگالان را بدانگونه همي بکشد
که هنگام سموم اندر بيابان تشنه را گرما
دل خارا ز بيم تيغ او خون گشت پنداري
که آتش رنگ خون دارد چو بيرون آيد از خارا
اميد خلق غواصست و دست را داودريا
به کام خويش برگيرد گهر غواص از دريا
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمي ساحت
تمامي ظل چترش را ندارد کشوري پهنا
گر اسکندر چنو بودي به ملک و لشکر و بازو
نگشتي عاصي اندر امر او داراي بن دارا
جهان را برترين جايست زير پايه تختش
چنان چون برترين برجست مرخورشيد را جوزا
صفات قصراو بشنيد حورايکره و زان پس
خيال قصر او بيند بخلد اندر همي حورا
زبان از بهر آن بايد که خواني مدح او امروز
دو چشم از بهر آن بايد که بيني روي او فردا
چو مدحش خواند نتواني چه گويا و چه ناگويا
چو رويش ديد نتواني چه بينا و چه نابينا
بيابد هر که انديشد ز گنجش برترين قسمت
خلايق را همه قسمت شد اندر گنج اومانا
ز خشم و قوتش جايي که انديشد دل بخرد
ز جود و همتش جايي که انديشد دل دانا
نه آتش را بود گرمي، نه آهن را بود قوت
نه دريا را بود رادي، نه گردون را بود بالا
ز خشمش تلخ تر چيزي نباشد در جهان هرگز
ز تلخي خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا
دل اعداي او سنگست ليکن سنگ آهن کش
از آن پيکان او هرگز نجويد جز دل اعدا
ايا شاهي که از شاهان نيامد کس ترا همسر
ايا ميري که از ميران نباشد کس ترا همتا
به هر مي خوردني چندان به ما برزر تو در پاشي
که از بس رنگ زر تو سلب زرين شود برما
اميرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستي
که گنجي را برافشاني چو برکف برنهي صهبا
تو از ديدار مادح همچنان شادان شوي شاها
که هرگز نيم از آن وامق نگشت از ديدن عذرا
طواف ز ايران بينم بگرد قصر تو دايم
همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهي
که پيش تو جبين بر خاک ننهادست چون مولا
هر آنکس کو زبان دارد هميشه آفرين خواند
برآن کو آفرين تو به يک لفظي کند املا
ز شاهان همه گيتي ثنا گفتن ترا شايد
که لفظ اندر ثناي تو همه يکسر شود غرا
همي تا در شب تاري ستاره تابد از گردون
چو بر ديباي فيروزه فشانده لؤلؤ لالا
گهي چون آينه چيني نمايد ماه دو هفته
گهي چو مهره سيمين نمايد زهره زهرا
عديل شادکامي باش و جفت ملکت باقي
قرين کامگاري باشد و يار دولت برنا
ميان مجلس شادي، مي روشن ستان دايم
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت يغما